پیغام مدیر سایت :
ديگر توان رو به رو شدن با خانواده ام را نداشتم هرکسي از هر طرف مي رسيد به من گوشه و کنايه مي زد. ديگر تحمل زخم زبان هاي اطرافيانم را هم نداشتم. براي همين تصميم گرفتم از خانه و محيط روستايمان فرار کنم.
به گزارش خراسان، سيما دختري ۲۸ساله وقتي وارد اتاق مددکار اجتماعي کلانتري ۲۶گلشهر شد با صورتي درهم کشيده و عصبي جواب سلام کارشناس مددکار اجتماعي را پاسخ گفت. ا
و در جواب خانم مشاورکه پرسيد ماجراي زندگي ات را برايم بگو با عصبانيت گفت: چي مي خواي برات بگم مگه وضع من رو نمي بيني؟ چي رو برات تعريف کنم؟ اين که با يک لحظه فريب خوردن بي آبرو شدم؟ اين ها رو مي خواي بدوني نه؟... اين ها را گفت و گريه کرد. پس از مدتي کم کم وقتي گريه هايش تمام شد و فهميد مشاور کلانتري قصد کمک به او را دارد شروع به صحبت کرد.
سيما ماجرايش را اين طور شرح داد: هميشه دوستان و اطرافيانم به من مي گفتند تو خيلي غرور داري و به هيچ پسري محل نمي گذاري و هيچ کسي جرأت ندارد نگاه چپ به تو کند. من هم از اين که ديگران مغرور خطابم کنند لذت مي بردم و افتخار مي کردم که جذبه ام باعث مي شود پسرها از من حساب ببرند. هميشه خوش پوش و خوش لباس بودم و دوست داشتم شيک بپوشم و از نظر ديگران آدم جذابي باشم و ديگران را به سمت خودم جذب کنم و در عين حال به هيچ کس به خصوص هيچ پسري محل نگذارم.
ما در يکي از روستاهاي اطراف مشهد زندگي مي کنيم و اين طرز لباس پوشيدن و بي محلي در يک محيط کوچک باعث شده بود تا همه از من تعريف و تمجيد کنند و تعريف از من نقل همه محفل ها شود. حدود ۴ماه پيش بود که منصور پسر خوش تيپ و خوش لباسي که هر روز سر راهم قرار مي گرفت، از من خواستگاري کرد ولي وقتي موضوع را به برادرم گفتم، او به دليل اين که منصور کار درست و حسابي ندارد و اعتياد هم دارد با ازدواجمان مخالفت کرد. ولي من با اين همه غرورم نمي دانم چطور شد که عاشق و دلباخته منصور شدم و حرف هاي برادرم هيچ اثري در من نکرد. چشم و گوشم به روي همه چيز بسته شده بود. کم کم منصور با حرف هاي شيريني که به من مي زد خودش را در دلم جا کرد و من هم رام او شدم.
سيما سري به نشانه تأسف تکان داد و اشک در چشمانش حلقه زد و در حالي که افسوس کارهاي گذشته را مي خورد، گفت: حالا ديگر من آن سيمايي نبودم که همه به او افتخار مي کردند. روزي که با هم به خانه منصور رفته بوديم تا مثلا براي آينده مان برنامه ريزي کنيم، منصور وقتي من اصلا متوجه نبودم از من فيلم مي گرفت و زماني که برادرم آب پاکي را روي دستش ريخت و به او جواب منفي داد، فيلمي را که از من گرفته بود، در روستا پخش کرد. روزي که مي خواستم سر قبر پدر خدابيامرزم بروم، موتور سواري از کنارم رد شد و گفت: فيلمت رو موبايل همه هست. اول به او توجهي نکردم. همين طور که در مسير مي رفتم چند تا متلک مشابه ديگه هم شنيدم. به فکر رفتم و عصر آن روز پيش يکي از دوستان بسيار صميمي ام رفتم. دوستم بعد از کلي مقدمه چيني تلفن همراه اش را آورد و براي يک لحظه تمام دنيا روي سرم خراب شد آخر اين فيلم من بود که روي تمام گوشي ها پخش شده بود و دليل اين همه متلک را فهميدم. از اون روز دنيا برايم تيره و تار شده بود. چرا من به اين جا رسيده بودم که مضحکه خاص و عام شوم. مني که هيچ کس نتوانسته بود کوچک ترين خطايي از من ببيند. چرا خام حرف هاي منصور شده بودم و چرا منصور با من اين کار را کرد؟ همه اين ها سوالاتي بود که هر روز مرتب از خودم مي پرسيدم. آخر چرا؟...
از آن روز به بعد هر وقت جايي مي رفتم يا خانه فاميلي مي رفتم متلک ها بود که نثارم مي شد. يک روز خانه دايي ام رفتم تا کمي روحيه ام عوض شود اما تا دايي ام مرا ديد خيلي راحت گفت: سيما ديگر اين طرف ها نيا من در اين محله آبرو دارم.
آن روز خيلي دلم شکست اما ديگر چاره اي نداشتم. برادرم که حالا خبرها به او هم رسيده بود، با عصبانيت به خانه آمد و مرا به باد کتک گرفت و هرچه فحش و بد و بيراه بود نثارم کرد. هرچه خواهرم خواست جلوي او را بگيرد نتوانست، آخر سر برادرم گفت: سيما جُل و پلاست را از اين جا جمع مي کني و مي روي ديگر نمي خواهم ريخت نحست را ببينم. تو آبروي چندين و چند ساله ما را بردي. آخر چرا با ما اين کار را کردي؟
وقتي برادرم رفت، تصميم گرفتم از خانه و محيط روستا که همه در آن به چشم ديگري به من نگاه مي کردند فرار کنم چرا که هم روي نگاه کردن به صورت برادرم را نداشتم، هم از اين همه متلک خسته شده بودم. مي خواستم بروم يک گوشه اي که خودم باشم و خودم و براي خودم کاري دست و پا کنم تا از شرهمه آدم هاي دور و برم راحت بشوم.
خيلي با خودم فکر کردم که به کجا بروم آخر من هيچ کسي را نداشتم. مادرم هم به بيمارستان پيش برادرم که تصادف کرده، رفته بود. چند بار به فکر خودکشي افتادم ولي از آخر و عاقبت اين کار ترسيدم. لباسم را با عجله پوشيدم و دو دست لباس برداشتم و رفتم لب جاده! خودرويي ايستاد و سوار شدم. به راننده گفتم مي خواهم به مشهد بروم. راننده هم تا مرا شناخت شروع کرد به متلک گفتن! ديگر از زخم زبان هاي مردم هم به تنگ آمده بودم. اما خودم کرده بودم که لعنت بر خودم باد!
هرجا پا مي گذاشتم اوضاع همين بود. ديگر نمي خواستم در روستا بمانم تا انگشت نماي اين و آن شوم. اشتباه کرده بودم و به اشتباهم پي برده بودم ولي اطرافيانم نمي خواستند از اشتباهم بگذرند. وقتي به مشهد رسيدم سراغ يکي از دوستانم رفتم و شب خانه آن ها ماندم. دوستم خيلي آدم باشخصيتي بود و با شوهرش کار مي کرد. ماجرا را برايش تعريف کردم و از او خواستم کاري برايم پيدا کند ولي او با احترام گفت: هر وقت رضايت خانواده ات را گرفتي بيا من در خدمتم. هيچ کس جرأت نمي کرد با من همراهي کند. چرا که مهر بي شرمي روي پيشاني ام خورده بود. از دوستم خداحافظي کرد. جايي براي ماندن نداشتم تا اين که به فکرم رسيد به خانه يکي از دوستان بسيار قديمي ام که سال ها از او خبري نداشتم، بروم. مريم نسبت به من وضعيت بدتري داشت او هم معتاد شده بود و با مادر پيرش تنها زندگي مي کرد. آدم ديگري شده بود جرأت اين را که به او چيزي بگويم نداشتم. يک شب هم آن جا سر کردم صبح که از خواب بيدار شدم مريم که يک جورهايي فهميده بود از خانه فراري ام و مشکلي دارم با بي شرمي تمام از من خواست تا به خانه خالي بروم و جوابگوي چند تا آدم هم تيپ خودش باشم. من که ديگر طعم تلخ اشتباهاتم هنوز زير زبانم بود، النگوي دستم را در آوردم به طرفش انداختم و گفتم: مريم تو درباره من چطور فکر مي کني؟ من حاضرم مالم را بدهم ولي ديگر آبرويم نرود. با عصبانيت وسايلم را جمع کردم و راهي يک مسافرخانه شدم.
با اين که مي دانستم آن جا به افراد مجرد جا و مکان نمي دهند، ولي دلم را به دريا زدم و رفتم. هر جا مي رفتم همه به يک چشم ديگر به من نگاه مي کردند. با هزار التماس براي يک شب مسئول مسافرخانه اي به من يک اتاق اجاره داد. روز بعد با صداي در از خواب بيدار شدم. ديدم مأموران اداره نظارت بر اماکن عمومي آمدند و از من خواستند تا همراهشان بروم. من هم که از در به دري خسته شده بودم و اين چند روز با اتفاقات ناخوشايند زيادي رو به رو شده بودم و منتظر فرصتي بودم تا به جايي پناه ببرم، از خدا خواستم و به همراه آ ن ها به کلانتري آمدم، حالا هم پشيمان از کرده ام هستم و مي خواهم بروم به جايي که هيچ کس مرا نشناسد تا زندگي آرام و راحتي داشته باشم و دوباره با آبرو زندگي کنم. مي خواهم به خانواده ام ثابت کنم من اشتباه کردم و دوباره مي خواهم همان سيماي سابق باشم. اي کاش هيچ وقت فريب حرف هاي به ظاهر عاشقانه منصور را نمي خوردم و اين قدر سادگي نمي کردم تا امروز آواره و سرگردان شوم.
نظرکارشناسي پليس پيشگيري
رئيس پليس پيشگيري خراسان رضوي درباره اين ماجرا گفت: يکي از معضلات اجتماعي جديد که در سال هاي اخير بسيار درباره آن صحبت شده است، پديده «فرار دختران» است که اگر درباره آن چاره انديشي نشود، زمينه ساز بسياري از مشکلات بزرگ در جامعه خواهد بود.
سرهنگ عباس چالاکي افزود: وجود اختلال هاي شخصيتي و رواني و مشکلات عاطفي و دلبستگي هاي واقعي و کاذب ارضا نشده، الگوپذيري هاي نادرست، ارتباط با جنس مخالف، شناخت و اطلاعات نادرست و اعتماد به نفس پايين از جمله عوامل مهم فرار به حساب مي آيند.
وي اضافه کرد: «دختران فراري» با فرار خود جداي از مسائل شخصيتي و مشکلات عاطفي و روحي خويش به گسترش روزافزون فساد و فحشا در جامعه نيز کمک مي کنند و با رواج دادن بيماري هايي مانند «ايدز»، سلامت کل جامعه را به خطر مي اندازند. دختران بدسرپرست و بي سرپرست و دختراني که گرفتار مشکلات اخلاقي مي شوند و در محيط کوچک زندگي مي کنند به دليل فرار از محيط کوچک و با خيال رسيدن به آرامش از خانواده آشوب زده و محيط پرتنش مي گريزند و گمان مي کنند با فرار از محيط و خانواده تمامي مشکلات آنان به يک باره حل خواهد شد.
اين مقام ارشد انتظامي تصريح کرد: بيشتر آنان به دليل فقر فرهنگي، اقتصادي و تربيتي خانه را ترک مي کنند و به شهرهاي بزرگ تر پناه مي برند و با پرسه زدن در خيابان هاي اصلي شهر و حتي مساجد و زيارتگاه ها سرپناهي براي خود مي جويند.
وي ادامه داد: آن ها مي خواهند به يک زندگي بهتر با شرايطي مطلوب تر برسند و آرامش وامنيت و محبت را تجربه کنند هرچند در آغازين روزهاي فرار آنان نمي خواهند درگير مسائل جرم زا و غيراخلاقي شوند، ولي خواه ناخواه دچار آسيب هاي جدي در جامعه وچالش هاي مختلفي مي شوند.
سرهنگ چالاکي خاطرنشان کرد: يکي ازاين چالش ها، اين است که آنان در دام گروه هاي سازمان يافته اي مي افتند که هدفشان بهره برداري گسترده از دختران در باندهاي فساد و قاچاق است.